محل تبلیغات شما

آن شب توی حرم امام رضا مریم گفت شاگرد جدیدی به مدرسه آمده. اسمش زهراست. فامیلیش رضا. گفت رضا از پاکستان آمده و تازه فارسی یاد گرفته. نیاز به یک معلم خصوصی دارد که درس ها را با حوصله و آرامش یاد بگیرد. مریم گفت تو بهترین معلمی برای او. من عاشق معلمیم و از کودکی آرزو داشتم معلم شوم. همان جا از امام رضا خواستم رضا شاگرد من شود. هر بار که چشمم به ضریح افتاد خواهشم را تکرار کردم. هفته ی پیش مریم زنگ زد و گفت رزومه ات را بفرست برای مدرسه. و خلاصه یک روز صبح جمعه مادر رضا به من زنگ زد. نمی توانست فارسی حرف بزند. فقط گفت سلام خوبی؟ can you speek english؟ من هم فوری گفتم no.
بعد هر دومان خنده مان گرفت. گوشی را داد به دخترش. با هم حرف زدیم. قرارمان همان روز عصر شد. کار من خیلی یک دفعه ای شروع شد. کتاب فارسی هفتم را برداشتم و رفتم. رضا ۴ تا خواهر و برادر کوچک تر دارد. وقتی رسیدم همه شان جمع شدند دورم و نگاهم می کردند. من هم لبخند می زدم. مادرش به موکت اشاره کرد و گفت بنشینید. بچه ها و مادرش نشسته بودند و زل زده بودند به من. ولی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و از زهرا خواستم دفتری بیاورد تا شروع کنیم. از تشبیه شروع کردم. بعد هم جمله و فعل و انواع جمله را گفتم. کمی که گذشت مادرش پرسید چای یا کافی؟ گفتم چای. وقتی چای را آورد دیدم رنگش شبیه نسکافه است ولی طعمش نه مثل چای بود نه نسکافه. خیلی تلخ و بدمزه بود. هر چقدر شکر ریختم شیرین نشد. به هر سختی بود خوردم. یادم باشد دیگر هیچ وقت چای پاکستانی نخورم.
زهرا خیلی خوب مطالب را متوجه می شد و هوش خوبی داشت. کلمات هم خانواده را هم گفتم. سعی می کردم خیلی شمرده و آرام تر از حالت معمول حرف بزنم. انگار کمی خسته و بی حال بود. انگار خوابش می آمد. نه یادم آمد مریم گفته بود مدل رضا اینطوری ست. آدم فکر می کند خوابش می آید.  ولی اینطور نیست. به هر حال به نظر می رسید هیچ کداممان زیاد راحت نیستیم. دو ساعت نشستن روی موکت کمرم را اذیت کرده بود. زل زدن آدم های غریبه و سر و صدای خواهر و برادرهایش تمرکزم را به هم می زد. با اینکه بخاری روشن بود ولی هوا هم به نظرم سرد بود. چای پاکستانی هم که کامم را تلخ کرد. خلاصه جلسه ی ا‌ول با قافیه و ردیف تمام شد. مادرش آمد و به رضا گفت از من بپرسد قیمت چقدر است؟ من قیمت بالایی نگفتم. اما مادرش گفت خیلی گران است. بعد رو به من کرد و گفت تخفیف بدید. لبخند زدم و گفتم دفعه ی بعد در موردش صحبت می کنیم. خنده ام گرفته بود. او از کلمات فارسی فقط سلام و خوبی را بلد بود. ولی با این وجود چانه زدن را هم در این مدت کوتاه یاد گرفته بود. در را که پشت سرم بستم احساس می کردم کمرم درد می کند و چقدر خسته ام.

باغ من بهارم بهشت من کجایی؟

رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند... آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

هم ,رضا ,چای ,گفتم ,ولی ,مادرش ,و گفت ,به من ,می کردم ,به هر ,من هم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هنرستان فنی برادران توکلی - پایه 10 و 11 نصب و فروش سیستم های امنیتی هوشمند