محل تبلیغات شما

یکی دو ماهی بود که غصه این سفر و نبودنش را می خوردم. یک هفته ای بود که گریه هایم شروع شده بود. گریه هایی که اختیارش دست من نبود. دلم راضی نبود به این رفتن. صبح چهارشنبه که از خواب بیدار شدم یک بیت مولانا افتاده بود سر زبانم. بیتی که هیچ وقت سر زبانم نبود. نمی دانم چرا ولی انگار آن شعر دلم را راضی کرد. کوله پشتیش را با دست های خودم بستم. یک ورق قرص سرماخوردگی؛ شربت سینه و آبنبات سرما خوردگی. مبادا سرما بخورد. خاکشیر مبادا گرمازده شود. ماسک و وسایل دیگری که با اشک جمع کردم. عصر رفتم سبزی فروشی. سبزی آش خریدم. یک قابلمه ی بزرگ آش رشته پختم. برایش توی یک کاسه گل سرخی آش آوردم.‌ از من اصرار که باید از آش پشت پایش بخورد. او می خندید و می گفت رسم نیست. صبح که بیدار شدم چند لقمه صبحانه با اشک خوردم. انگار دوباره دلم خالی شده بود. قرآن سرش گرفتم. یک کاسه آب پشت سرش ریختم و رفت. دیروز چند باری تلفنی حرف زدیم. امروز از صبح بی خبرم. دلم‌ شور می زند. در آخرین پیامش نوشته از گیت عراق رد شدم. خیلی دلتنگم. دل نگرانم. بی خواب شده ام. یک عالمه شعر توی سرم می چرخد: شب فراق که داند که تا سحر چند است.

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال.

بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی.

کاش این یک هفته زودتر تمام شود.

باغ من بهارم بهشت من کجایی؟

رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند... آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

یک ,بی ,شدم ,صبح ,دلم ,آش ,یک کاسه ,شده بود ,سر زبانم ,یک هفته ,بی دل

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشاور املاک آشیانه شاندرمن