محل تبلیغات شما

بالاخره پنجشنبه ای که سال ها منتظرش بودم از راه رسید. پنجشنبه ای که من و فاطمه با هم ظهیرالدوله و کافه نادری رفتیم. اولین بار که رفتم ظهیرالدوله سال ۸۶ بود. یعنی ۱۲ سال پیش. سوم راهنمایی بودم. یادم هست بهمن ماه بود و هوا سرد بود. به عشق فروغ رفتم. بعد انشایی درباره ی آن روز نوشتم و سر کلاس خواندم. شانس آوردم که معلم ادبیاتمان روشنفکر بود و حسابی تشویقم کرد. بعد از آن با هر کس که خیلی دوستش داشتم رفتم ظهیرالدوله. با مامان و بابا و خاله. با مرثا دوست عزیز دوران دبیرستانم. با کسی که زمانی فکر می کردم او شمس است و من مولوی. و بعد فهمیدم اشتباه بود و حالا سال هاست از او بی خبرم.‌ با یار دست همدیگر را گرفتیم و بارها و بارها رفتیم. و حالا با فاطمه دوست نازنینم. ظهیرالدوله آرامشی دارد که هیچ جا برایم ندارد. انرژی خاصی آنجا هست که خیلی حالم را خوب می کند. پنجشنبه ساعت ۱۰ و نیم من و فاطمه از آن در قشنگ وارد شدیم و یکی یکی آرامگاه ها را دیدیم. اول رفتیم پیش ملک الشعرای بهار و یاد شعر دماوند افتادیم. ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند. و یاد مرغ سحر. یاد وطن افتادیم. رهی معیری و یاد عشق ناکامش مریم افتادیم. چقدر آرامگاه رهی زیباست. آبی آبی. گوشه ی حیاط؛‌ آرامگاه نوه ی ناصر الدین شاه است. با شکوه و دنج. بنای آرامگاهش کاشی آبی ست. حتی سنگ قبرش هم آبی ست. با اینکه خیلی از کاشی های آرامگاهش فروریخته اما چیزی از شکوهش کم نشده. با فاطمه دست به کاشی ها می کشیم و کیف می کنیم. رسیدیم به آرامگاه قمرالملوک وزیری. اولین خواننده ی زن ایران که روی صحنه رفت. توی زمانه ای که زن ها پشت هزار پستو پنهان بودند.‌ کسی که همه ی خواننده ها افتخار می کنند که بتوانند یک تحریر کوچکش را تقلید کنند. حتی استاد شجریان.  چند لحظه ایستادیم و نرگس مست را گوش دادیم. دلم برای یار پر زد. همیشه با هم می آمدیم اینجا. همیشه با هم این آهنگ را گوش می دادیم و زمزمه می کردیم. تا من آن نرگس مست تو دیدم دین و دل دادم و مهرت خریدم. پیرمردی آمد و با احترام یک شاخه گل صورتی روی یکی از قبرها گذاشت و رفت. هر دو از دیدن این صحنه آه می کشیم. چقدر دلم می خواست با پیرمرد حرف بزنم. بعدش رفتیم کنار آرامگاه داریوش رفیعی و از ته دلم آهی کشیدم. چه صدایی داشت. چه زود و جوان رفت. چقدر آهنگ هایش را دوست دارم. گلنار؛ زهره و از همه معروف تر شب به گلستان تنها منتظرت بودم. می رسیم به آرامگاه استاد محجوبی. بالای سنگش شکل کلیدهای پیانو هست و یک کلید سل. چقدر دلم می گیرد. هر بار که می آیم سنگش خراب تر شده. تا چند سال پیش می شد روی سنگش را خواند که نوشته بود با ما بودی بی ما رفتی. اما حالا اینقدر سنگش در معرض آفتاب و برف بوده که شعر پاک شده. حالا خیلی کمرنگ نوشته مرتضی محجوبی. سال ها پیش مرتضی محجوبی آهنگ کاروان را ساخت و بنان خواند. چقدر من این آهنگ را دوست دارم. چند قدم آن سوتر گوشه حیاط آرامگاه استاد روح الله خالقی  است.  کنار سنگش شکل یک ویولون است. کسی که هنوز هم آهنگ ای ایرانش را بچه ها زمزمه می کنند. نویسنده ی کتاب سرگذشت موسیقی ایران و کسی که بسیاری از آهنگ های بنان را ساخت. ای ایران؛ سرود آذربایجان و هستی. هستی چه بود قصه ی پر رنج و ملالی کابوس پر از وحشتی آشفته خیالی. مدام به‌ ساعت نگاه می کنم. مبادا زمان کم بیاوریم و هنرمندی از قلم بیوفتد. اینجا پر از آرامگاه های خانوادگی ست. با فاطمه اتاق ها را از پشت شیشه های کثیف و خاک گرفته نگاه می کنیم و نوشته های روی سنگ ها را می خوانیم. انگار سال هاست کسی به این اتاق ها سر نزده. شاخه گل سرخی روی یکی از قبرهاست. انگار سال هاست این شاخه گل خشک شده اینجاست. فاطمه می گوید: ببین لوله ی بخاری هم توی اتاق هست و از تصور بخاری برای مرده ها می خندیم. همیشه دلم برای مرده های اینجا می گیرد. انگار همیشه تنها هستند و سال هاست فراموش شده اند. آرامگاه حسین صبا استاد سنتور هنرستان و دخترش ملیحه صبا توی باغچه است. یک درخت سبز بالای سرشان سایه انداخته.آرامگاه ایرج میرزا را در مسیر می بینیم. به آرامگاه استاد حسین تهرانی می رسیم. سنگش چقدر خراب شده. به سختی می شود نامش را خواند. تا پیش از استاد؛ تمبک سازی بود که فقط در عروسی ها نواخته می شد. اما استاد برای اولین بار به تمبک شخصیت داد و طور دیگری تمبک نواخت. یادم می آید که نورعلی خان برومند هم اینجاست. چند دقیقه دنبال آرامگاهش می گردیم. یار گفته بود توی یکی از اتاق هاست. من تا حالا ندیده بودم. اتاق ها را از پشت شیشه ها نگاه می کنیم. اسمش را که می بینیم چقدر ذوق می کنیم. نورعلی خان برومند شاگردان زیادی داشت. شجریان؛  مشکاتیان؛ علیزاده؛ مجید کیانی و پشنگ کامکار که بعدها همه استادان بزرگی شدند.

نورعلی خان سه تاری به نام روشنک داشت که همیشه زیر عبایش قایم می کرد و همه جا همراهش بود. حتی وقتی به مکه رفت. بعد می آییم پیش فروغ. چند دقیقه می نشینیم. چقدر سوت و کور است. چند نفر نشسته اند اما کسی شعر نمی خواند. روی قبرش همیشه پر از گل بود. اما حالا هیچ گلی نیست. کاش توی مسیرم گلفروشی بود و شاخه گلی‌ می گرفتم. خواستم شعر تولدی دیگر را با صدای بلند بخوانم. دختری صدای فروغ را با موبایلش پخش کرد.دقیقا همان شعری که می خواستم بخوانم. همه ی هستی من آیه ی تاریکی ست که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد.
به یاد گذشته ها شعر فتح باغ را می خوانم. ۱۲ سال پیش همین جا همین شعر را خوانده بودم. وقتی پیر شوم باز هم می آیم و همین شعر را می خوانم. موقع شعر خواندن یاد یار میوفتم و بغض می کنم. همیشه به این قسمتش که می رسم بغض می کنم. به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم همچنان آهو که جفتش را.
مرد سرایدار می آید و می گوید وقت بازدید تمام شده. بفرمایید بیرون. ما هنوز پیش درویش خان و خود ظهیرالدوله نرفتیم. سریع خودمان را به قسمت خانقاه می رسانیم. به فاطمه می گویم که تا همین چند سال پیش اینجا خانقاه بود و شب های جمعه ذکر داشتند. روی آرامگاه ظهیرالدوله نوشته صفاعلی و مثل همه ی درویش ها بالای سنگش علامت کشکول هست. ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه بود و از مریدان صفی علیشاه بود. این خانقاه را ساخت و همین جا زندگی می کرد. بعد هم همین جا دفن شد. بعد از او ایرج میرزا و درویش خان اولین کسانی بودند که اینجا دفن شدند. این قسمت خانقاه آرامش عجیبی دارد. وقت بازدید تمام شده. با عجله دنبال آرامگاه درویش خان می گردیم. پیدایش می کنیم. چند قدمی ظهیرالدوله هست. اینقدر سنگش قدیمی شده که نمی شد نوشته اش را خواند. بالای سنگش یکی با گچ سفید نوشته درویش. ساعت ۱۲ شده و باید برویم. اما دلمان اینجا جا می ماند. آرامگاه استاد صبا توی حیاط پشتی آرامگاه مانده و درش همیشه بسته است. هشت سال پیش یک بار آنجا رفتم. آرام آرام فاصله می گیریم و دور می شویم. بعد می گوییم خوش به حال کسانی که همسایه ی اینجا هستند. توی مسیر پر از درختان سبز است. یک خانه ی قدیمی آن طرف خیابان می بینیم و هر دو ذوق می کنیم. می رویم کنارش و خوب نگاهش می کنیم. بالای سر درش نوشته وفا. پیاده رو را آرام آرام قدم می زنیم و با هم حرف می زنیم. به متروی تجریش می رسیم. توی مترو کنار هم می نشینیم. فاطمه جای خودش را به زن جوانی که بچه بغلش بود می دهد. با هم از وبلاگ و شروع آشنایی مان حرف می زنیم. از سال ۸۷ و اولین کامنتی که برای هم گذاشتیم. بچه های کوچکی‌ که آدامس می فروشند را می بینیم و دلمان پر از درد می شود. ایستگاه سعدی پیاده می شویم. از کنار لاله زار و مغازه های لوستر فروشی عبور می کنیم. این نقطه ی شهر پر از خانه ها و کوچه های قدیمی است. خانه ای را می بینیم که دیوارهایش سیاه شده و انگار سال ها پیش سوخته. کنارش چند لحظه می ایستیم و نگاه می کنیم. کابینت های قرمز و کاشی های آشپزخانه اش را می شود دید. از کنار پلاسکو رد می شویم و دوباره یاد فروغ میوفتم. پلاسکو توی شعر ای مرز پر گوهر فروغ هست. آن زمان که هنوز نسوخته بود و یکی از افتخارات ملی بود. به یک مغازه ی پوستر فروشی می رویم. پیرمرد با روی خوش سلام می کند و می گوید: از این پوسترها ببرین. نگاهی به پوسترهایش می کنیم. پوستر فیلم های قدیمی و ورزشکارهاست. فاطمه می گوید: برامون پوستر شجریان بیار. بالاخره می رسیم به کافه نادری. جایی که همیشه آرزو داشتم ببینم. عکس شاملو و آل احمد توی راهرو هست. روی دیوار کافه به انگلیسی نوشته این هتل مجهز به رادیو می باشد. چقدر با فاطمه به این جمله خندیدیم. کنار هم چای خوردیم و گفتیم و خندیدیم. چقدر اینجا شکل رویاهای من بود. چقدر عاشقانه. یکهو یاد همه ی لیلی و مجنون ها افتادم. رفتیم رستوران و غذا خوردیم. هدیه های تولد همدیگر را دادیم و در صفحه ی تقدیم کتاب نوشتیم ۲۵ مهر ۹۸. کافه نادری. دیوارهای کافه که پر از عکس هنرمندان بود؛ پرده ها و رومیزی های قرمز و گلدان های روی میز همه و همه تو را می بردند به سال ها پیش که جلال و هدایت و شاملو و فروغ و نیما یوشیج سر این میز کنار پنجره می نشستند و ساعت ها بحث می کردند. گشتی توی حیاط کافه زدیم. حیاط بزرگی که رها شده بود. یک حوض بزرگ داشت که گربه ها خم می شدند و از آن آب می خوردند. گوشه ی حیاط یک شورلت سفید بود که اگر کنارش می ایستادی برایت خاطره ها می گفت. کمی آن طرف تر سن کوچکی بود که روبرویش پر از صندلی های قدیمی بود که به تازگی رنگ شده بودند. گارسون کافه برایمان گفت که گوگوش و ویگن روی این سن می خوانده اند و می رقصیده اند.

حالا این سن متروکه شده بود. به اتاق پشت سن سری زدیم. تبدیل به انباری شده بود. پر بود از صندلی های قدیمی که روی هم پرت شده بودند. دیوارها انگار داشت می ریخت و سقف اتاق تار عنکبوت بسته بود. گارسون برایمان گفت که صاحب اینجا خارج از کشور است و میراث پدربزرگش را حفظ کرده و تاریخ و فرهنگ را خیلی دوست دارد. گفت که اینجا به دست نااهلان افتاده و دل نمی سوزانند. من و فاطمه کنار حوض ایستادیم و دست همدیگر را گرفتیم و آخرین عکس دو نفره را گرفتیم. از حیاط بیرون آمدیم و یک بار دیگر از داخل کافه رد شدیم. در آن لحظه غمی عجیب دلم را گرفت. یادم افتاد که چه قرارهای عاشقانه ای در این مکان بوده و چه کسانی برای آخرین بار همین جا خداحافظی کرده اند. غم لحظه ی خداحافظی دلم را گرفت. نمی دانم شاید دو بار یا سه بار من و فاطمه همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم.

باغ من بهارم بهشت من کجایی؟

رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند... آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

ها ,های ,ی ,سال ,هم ,آرامگاه ,می کنیم ,پر از ,را می ,بود و ,سال پیش

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها