محل تبلیغات شما

هر آدمی به وسعت دنیای خودش آرزوهایی دارد. من هیچ وقت آرزو نکردم فلان لباس را بپوشم یا فلان ماشین را سوار شوم. زمان های نه چندان دور من آرزو داشتم در دانشگاه تهران ادبیات بخوانم. آن وقت هر روز از کنار مجسمه فردوسی بزرگ عبور کنم و به او ادای احترام کنم. سر کلاس قیصر و دکتر شفیعی بنشینم. زندگی در خوابگاه را تجربه کنم. ولی نشد. مقصر نشدنش هم نه سرنوشت بود نه زمین و زمان. من برای رسیدن به این آرزو تلاش نکردم. اولین بار سال ۸۴ در دانشکده ادبیات قدم گذاشتم. آن روز برای ثبت نام خواهرم رفته بودیم. من ۱۲ ساله بودم. در راهروی دانشکده ایستاده بودم و از تصور روزی که در این دانشکده دانشجو باشم و پله ها را با سرعت بالا و پایین کنم قند در دلم آب می شد. خوب یادم هست که آن روز همه فکر می کردند من دانشجو هستم و برای ثبت نام آمده ام. حتی کاغذهایی را که برای شروع سال تحصیلی بین دانشجویان پخش می کردند به من می دادند و من هر بار با حسرت خاصی به تک تک شان می‌گفتم ممنون من دانشجو نیستم. آخ که چقدر دلم می خواست فکر آن ها درست باشد و من دانشجوی رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران باشم. ولی افسوس که من فقط ۱۲ سالم بود. دو سال بعد یک روز سه شنبه دوباره خودم را همان جا دیدم. آن روز بخش بزرگی از قصر آرزوهای من فروریخت. من شاگرد قیصر نشده بودم و حتی یک بار هم او را ندیده بودم. هر جا را نگاه می کردم پر بود از اعلامیه ی تسلیت با متن های مختلف. انسان بودن دشواری وظیفه بود و تو انسان را رعایت کردی. رهایی ات نوشت باد قیصر قصرهای شعری که زندگی ست. دیروز ما زندگی را به بازی گرفتیم امروز او ما را فردا.
هر جا را نگاه می کردم شعر و عکس های قیصر را می دیدم. همه عزادار بودند. حتی انگار مجسمه فردوسی هم غمگین بود. هر جا را نگاه می کردی جوانی ایستاده بود به گریه کردن. زن و مرد هم نداشت. بعضی ها بی‌صدا اشک می ریختند. بعضی ها با صدای بلند. بعضی ها بر سرشان می زدند. من بهت زده نگاه می کردم. آن‌ روز یک آرزوی من برای همیشه محال شد. آرزوی دیگرم در مقابل چشمانم مثل کودکی که یتیم شده باشد ضجه می زد.‌ خودم دیدم که شانه هایش می لرزید. دکتر شفیعی با صدای بلند گریه می کرد و انبوه جمعیت از خانه شاعران به دانشگاه رسیده بود. آن روز ساعت ۱۰ قیصر کلاس نقد ادبی داشت. دانشجوها سر کلاس نشسته بودند و به تخته سیاه زل زده بودند. انگار منتظر بودند معجزه ای بشود و قیصر بین این همه اشک و آه با همان کت و شلوار و موهای جوگندمی و با همان لبخند همیشگی  در کلاس را باز کند و همه گریه ها را به خنده تبدیل کند. روی نیمکتی نشستم و خیره ماندم به دست خط قیصر روی تخته. با گچ سفید روی تخته نوشته بود تناسب و تلائم. چه دست خطی. اصلا معلوم بود صاحب این دست خط با همه آدم ها فرق دارد. بچه ها روی‌ تخته سیاه شعر می نوشتند. کلمات جانسوز می نوشتند. استاد آمدیم نبودید ساعت ۱۰ و نیم برویم؟
 من همسفر شراب از زرد به سرخ 
یا همره اضطراب از زرد به سرخ
یک روز به شوق هجرتی خواهم کرد
چون هجرت آفتاب از زرد به سرخ
 حالا من هم مثل خواهرم و مثل همه دانشجوهایش گریه ام بند نمی آمد. یک سال بعد دکتر شفیعی را توی نمایشگاه کتاب دیدم. بی نهایت متواضع و مهربان بود. حتی کنار من کوچک نشست و عکس گرفتیم. استاد توی عکس می خندد. من خجالتی و جدی نشسته ام. دیروز که بعد از ۱۱ سال قرار بود استاد را ببینم قلبم می خواست از جا کنده شود. استاد همان بود. همان قدر متواضع و مهربان. همان قدر صمیمی و صاف مثل آینه. ساده ترین کلمات از دهان او که بیرون می آیند شیرین ترین و فصیح ترین کلماتند. حتی وقتی از درد و مریضیش می گوید انگار دارد برایت از اعماق قرن ها حرف می زند. دیروز مدام به خودم می گفتم ببین بالاخره به آرزویت رسیدی. دیروز من هم از آن پله های بلند قدیمی بالا رفتم. من هم روی آن نیمکت ها نشستم. من هم سه شنبه هایی که پایتخت جهانند را دیدم. اصلا به نظرم شاعر این شعر را برای خود او سروده که: جهانی ست بنشسته در گوشه ای. برای ما که در روزگار سعدی و حافظ نبوده ایم او سعدی ست. او حافظ است. او فردوسی است.

باغ من بهارم بهشت من کجایی؟

رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند... آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

ها ,روز ,هم ,قیصر ,سال ,جا ,من هم ,آن روز ,نگاه می ,را نگاه ,جا را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ترنم زاگرس تکنیکهای موفقیت و شاد زیستن هدایای تبلیغاتی گیفتو