محل تبلیغات شما



پاییز شده و من بیشتر از همیشه به یاد توام پدربزرگ. تو که همیشه این موقع ها برایمان با دست های خودت خرمالوهای درخت توی حیاط را می چیدی. خرمالوها کال بود. روی طاقچه ی اتاق می چیدیم تا برسند. حالا ۱۳ سال است تو نیستی که برایمان با دست های خودت خرمالو بچینی. نیستی تا روی صندلی گوشه ی حیاط بنشینی و ساعت ها در سکوت درخت ها را نگاه کنی. من بعد از تو از خرمالوهای حیاط نخوردم. من بعد از تو به آن اتاق خنک و نمور توی زیر زمین نرفتم. همان جا که ظهرها می خوابیدی و رادیو گوش می دادی. یادت هست برایم قصه ی یوسف و برادرانش را تعریف کردی؟ این تنها قصه ای بود که برایم گفتی. حالا هر بار خرمالو می خورم؛ هر بار که قصه ی یوسف را می شنوم یاد تو میوفتم. 

 


من فراموشکارم. خیلی از خاطره های نه چندان دور از ذهنم پاک شده و گاهی برای به یاد آوردن چیزی مدت ها فکر می کنم و یادم نمی آید. اما ۸ آبان ۸۶ با همه ی غم و اندوهش در ذهنم حک شده. من دختر ۱۴ ساله ای بودم که شیفته ی شعرهای قیصر بودم. من آرزو داشتم روزی در دانشگاه تهران ادبیات بخوانم و شاگردش باشم. اما آن روز سه شنبه وقتی سر کلاس رسیدم فقط دست خط قیصر روی تخته مانده بود که نوشته بود تناسب و تلائم. من دیر رسیدم. دانشجوها طوری گریه می کردند که انگار پدرشان را از دست داده اند. همسر قیصر قرآن می خواند و کتاب دستور زبان عشق را روی قلبش گذاشته بود. استاد شفیعی کدکنی مثل کودکی با صدای بلند گریه می کرد. خودم لرزش شانه هایش را دیدم. قیصر برای آخرین بار به دانشگاه آمد. پیکرش روی دست ها از مقابل مجسمه ی فردوسی عبور کرد. بعد وارد دانشکده شد. راستی قیصر چند بار از این پله های بلند قدیمی بالا رفت؟ چند سال؟ هر بار چه حالی داشت؟ آن سال های آخر که آن همه درد داشت وقتی پله ها را بالا و پایین می رفت چه حالی داشت؟ آن روزها که به قول خودش یک سطر در میان آزاد بود و یک روز در میان دیالیز می شد. دیروز با پای خودش آمده بود دانشگاه و امروز. آن روز قلب من مچاله شد. آن روز من هم آرزویم را خاک کردم. من دانشجوی آن دانشگاه نشدم. من قیصر را هیچ وقت ندیدم. سهم من فقط دست خطی است که دی ماه ۸۴ قیصر با خودکار آبیش در صفحه ی تقدیم کتابش نوشته که تازه آن هم برای خواهرم است. خوش به حال خواهرم که شاگردش بود. خوش به حال تمام دانشجوهایش. خوش به حال تمام آن ها که قیصر را دیدند. او برای همه قیصر بود. حتی برای دانشجوهایش و نامش آنقدر بزرگ بود که به هیچ پیشوند و پسوندی نیاز نداشت.


بیا با هم برویم ظهیرالدوله. بیا سر تک تک مزارهای آنجا خاطراتمان را مرور کنیم. بیا کنار مزار فروغ بنشینیم و شعر بخوانیم. بیا کنار مزار قمر آواز ابوعطایش را گوش کنیم. بیا از آنجا پیاده برویم امامزاده قاسم و من توی سربالایی های مسیر نفس نفس بزنم و باز برایت شعر بخوانم. بیا از آنجا پیاده برویم تا دربند. روی یکی از تخت های کنار رودخانه بنشینیم و باز هم در باب شعر و موسیقی حرف بزنیم. بیا برویم بهارستان خانه ی استاد صبا را ببینیم و از متولی آنجا بپرسیم در این محله خانه متری چند است و بعد؛ از شنیدن اعداد و ارقام مغزمان سوت بکشد. بیا دوباره برویم در تک تک مغازه های موسیقی بهارستان ساز بزنیم. مثلا می خواهیم ساز بخریم.‌ تو سنتور و تنبک ها را امتحان کن. من سه تارها را. بیا دوباره برویم پارک طالقانی. بین درخت هایش بنشینیم و تو برایم شعر بگویی.

بیا‌ هی برویم ولیعصر پیتزا بخوریم. آنقدر هی پیتزا بخوریم که تا یک سال نتوانم لب به پیتزا بزنم. بیا هی سوار مترو شویم. بیا از فرط خواب آلودگی هی چرت بزنیم و برویم اسپرسو بخوریم. بیا برویم پارک لاله که بارها شاهد لحظه های خداحافظی و اشک و آه ما بوده. بیا در جهانمان فقط شعر باشد و موسیقی. بیا تو آن پسر ۲۴ ساله باش و من آن دختر ۱۸ ساله که همیشه دیوان فروغ در دستش است.

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن

از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را


بالاخره پنجشنبه ای که سال ها منتظرش بودم از راه رسید. پنجشنبه ای که من و فاطمه با هم ظهیرالدوله و کافه نادری رفتیم. اولین بار که رفتم ظهیرالدوله سال ۸۶ بود. یعنی ۱۲ سال پیش. سوم راهنمایی بودم. یادم هست بهمن ماه بود و هوا سرد بود. به عشق فروغ رفتم. بعد انشایی درباره ی آن روز نوشتم و سر کلاس خواندم. شانس آوردم که معلم ادبیاتمان روشنفکر بود و حسابی تشویقم کرد. بعد از آن با هر کس که خیلی دوستش داشتم رفتم ظهیرالدوله. با مامان و بابا و خاله. با مرثا دوست عزیز دوران دبیرستانم. با کسی که زمانی فکر می کردم او شمس است و من مولوی. و بعد فهمیدم اشتباه بود و حالا سال هاست از او بی خبرم.‌ با یار دست همدیگر را گرفتیم و بارها و بارها رفتیم. و حالا با فاطمه دوست نازنینم. ظهیرالدوله آرامشی دارد که هیچ جا برایم ندارد. انرژی خاصی آنجا هست که خیلی حالم را خوب می کند. پنجشنبه ساعت ۱۰ و نیم من و فاطمه از آن در قشنگ وارد شدیم و یکی یکی آرامگاه ها را دیدیم. اول رفتیم پیش ملک الشعرای بهار و یاد شعر دماوند افتادیم. ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند. و یاد مرغ سحر. یاد وطن افتادیم. رهی معیری و یاد عشق ناکامش مریم افتادیم. چقدر آرامگاه رهی زیباست. آبی آبی. گوشه ی حیاط؛‌ آرامگاه نوه ی ناصر الدین شاه است. با شکوه و دنج. بنای آرامگاهش کاشی آبی ست. حتی سنگ قبرش هم آبی ست. با اینکه خیلی از کاشی های آرامگاهش فروریخته اما چیزی از شکوهش کم نشده. با فاطمه دست به کاشی ها می کشیم و کیف می کنیم. رسیدیم به آرامگاه قمرالملوک وزیری. اولین خواننده ی زن ایران که روی صحنه رفت. توی زمانه ای که زن ها پشت هزار پستو پنهان بودند.‌ کسی که همه ی خواننده ها افتخار می کنند که بتوانند یک تحریر کوچکش را تقلید کنند. حتی استاد شجریان.  چند لحظه ایستادیم و نرگس مست را گوش دادیم. دلم برای یار پر زد. همیشه با هم می آمدیم اینجا. همیشه با هم این آهنگ را گوش می دادیم و زمزمه می کردیم. تا من آن نرگس مست تو دیدم دین و دل دادم و مهرت خریدم. پیرمردی آمد و با احترام یک شاخه گل صورتی روی یکی از قبرها گذاشت و رفت. هر دو از دیدن این صحنه آه می کشیم. چقدر دلم می خواست با پیرمرد حرف بزنم. بعدش رفتیم کنار آرامگاه داریوش رفیعی و از ته دلم آهی کشیدم. چه صدایی داشت. چه زود و جوان رفت. چقدر آهنگ هایش را دوست دارم. گلنار؛ زهره و از همه معروف تر شب به گلستان تنها منتظرت بودم. می رسیم به آرامگاه استاد محجوبی. بالای سنگش شکل کلیدهای پیانو هست و یک کلید سل. چقدر دلم می گیرد. هر بار که می آیم سنگش خراب تر شده. تا چند سال پیش می شد روی سنگش را خواند که نوشته بود با ما بودی بی ما رفتی. اما حالا اینقدر سنگش در معرض آفتاب و برف بوده که شعر پاک شده. حالا خیلی کمرنگ نوشته مرتضی محجوبی. سال ها پیش مرتضی محجوبی آهنگ کاروان را ساخت و بنان خواند. چقدر من این آهنگ را دوست دارم. چند قدم آن سوتر گوشه حیاط آرامگاه استاد روح الله خالقی  است.  کنار سنگش شکل یک ویولون است. کسی که هنوز هم آهنگ ای ایرانش را بچه ها زمزمه می کنند. نویسنده ی کتاب سرگذشت موسیقی ایران و کسی که بسیاری از آهنگ های بنان را ساخت. ای ایران؛ سرود آذربایجان و هستی. هستی چه بود قصه ی پر رنج و ملالی کابوس پر از وحشتی آشفته خیالی. مدام به‌ ساعت نگاه می کنم. مبادا زمان کم بیاوریم و هنرمندی از قلم بیوفتد. اینجا پر از آرامگاه های خانوادگی ست. با فاطمه اتاق ها را از پشت شیشه های کثیف و خاک گرفته نگاه می کنیم و نوشته های روی سنگ ها را می خوانیم. انگار سال هاست کسی به این اتاق ها سر نزده. شاخه گل سرخی روی یکی از قبرهاست. انگار سال هاست این شاخه گل خشک شده اینجاست. فاطمه می گوید: ببین لوله ی بخاری هم توی اتاق هست و از تصور بخاری برای مرده ها می خندیم. همیشه دلم برای مرده های اینجا می گیرد. انگار همیشه تنها هستند و سال هاست فراموش شده اند. آرامگاه حسین صبا استاد سنتور هنرستان و دخترش ملیحه صبا توی باغچه است. یک درخت سبز بالای سرشان سایه انداخته.آرامگاه ایرج میرزا را در مسیر می بینیم. به آرامگاه استاد حسین تهرانی می رسیم. سنگش چقدر خراب شده. به سختی می شود نامش را خواند. تا پیش از استاد؛ تمبک سازی بود که فقط در عروسی ها نواخته می شد. اما استاد برای اولین بار به تمبک شخصیت داد و طور دیگری تمبک نواخت. یادم می آید که نورعلی خان برومند هم اینجاست. چند دقیقه دنبال آرامگاهش می گردیم. یار گفته بود توی یکی از اتاق هاست. من تا حالا ندیده بودم. اتاق ها را از پشت شیشه ها نگاه می کنیم. اسمش را که می بینیم چقدر ذوق می کنیم. نورعلی خان برومند شاگردان زیادی داشت. شجریان؛  مشکاتیان؛ علیزاده؛ مجید کیانی و پشنگ کامکار که بعدها همه استادان بزرگی شدند.

نورعلی خان سه تاری به نام روشنک داشت که همیشه زیر عبایش قایم می کرد و همه جا همراهش بود. حتی وقتی به مکه رفت. بعد می آییم پیش فروغ. چند دقیقه می نشینیم. چقدر سوت و کور است. چند نفر نشسته اند اما کسی شعر نمی خواند. روی قبرش همیشه پر از گل بود. اما حالا هیچ گلی نیست. کاش توی مسیرم گلفروشی بود و شاخه گلی‌ می گرفتم. خواستم شعر تولدی دیگر را با صدای بلند بخوانم. دختری صدای فروغ را با موبایلش پخش کرد.دقیقا همان شعری که می خواستم بخوانم. همه ی هستی من آیه ی تاریکی ست که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد.
به یاد گذشته ها شعر فتح باغ را می خوانم. ۱۲ سال پیش همین جا همین شعر را خوانده بودم. وقتی پیر شوم باز هم می آیم و همین شعر را می خوانم. موقع شعر خواندن یاد یار میوفتم و بغض می کنم. همیشه به این قسمتش که می رسم بغض می کنم. به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم همچنان آهو که جفتش را.
مرد سرایدار می آید و می گوید وقت بازدید تمام شده. بفرمایید بیرون. ما هنوز پیش درویش خان و خود ظهیرالدوله نرفتیم. سریع خودمان را به قسمت خانقاه می رسانیم. به فاطمه می گویم که تا همین چند سال پیش اینجا خانقاه بود و شب های جمعه ذکر داشتند. روی آرامگاه ظهیرالدوله نوشته صفاعلی و مثل همه ی درویش ها بالای سنگش علامت کشکول هست. ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه بود و از مریدان صفی علیشاه بود. این خانقاه را ساخت و همین جا زندگی می کرد. بعد هم همین جا دفن شد. بعد از او ایرج میرزا و درویش خان اولین کسانی بودند که اینجا دفن شدند. این قسمت خانقاه آرامش عجیبی دارد. وقت بازدید تمام شده. با عجله دنبال آرامگاه درویش خان می گردیم. پیدایش می کنیم. چند قدمی ظهیرالدوله هست. اینقدر سنگش قدیمی شده که نمی شد نوشته اش را خواند. بالای سنگش یکی با گچ سفید نوشته درویش. ساعت ۱۲ شده و باید برویم. اما دلمان اینجا جا می ماند. آرامگاه استاد صبا توی حیاط پشتی آرامگاه مانده و درش همیشه بسته است. هشت سال پیش یک بار آنجا رفتم. آرام آرام فاصله می گیریم و دور می شویم. بعد می گوییم خوش به حال کسانی که همسایه ی اینجا هستند. توی مسیر پر از درختان سبز است. یک خانه ی قدیمی آن طرف خیابان می بینیم و هر دو ذوق می کنیم. می رویم کنارش و خوب نگاهش می کنیم. بالای سر درش نوشته وفا. پیاده رو را آرام آرام قدم می زنیم و با هم حرف می زنیم. به متروی تجریش می رسیم. توی مترو کنار هم می نشینیم. فاطمه جای خودش را به زن جوانی که بچه بغلش بود می دهد. با هم از وبلاگ و شروع آشنایی مان حرف می زنیم. از سال ۸۷ و اولین کامنتی که برای هم گذاشتیم. بچه های کوچکی‌ که آدامس می فروشند را می بینیم و دلمان پر از درد می شود. ایستگاه سعدی پیاده می شویم. از کنار لاله زار و مغازه های لوستر فروشی عبور می کنیم. این نقطه ی شهر پر از خانه ها و کوچه های قدیمی است. خانه ای را می بینیم که دیوارهایش سیاه شده و انگار سال ها پیش سوخته. کنارش چند لحظه می ایستیم و نگاه می کنیم. کابینت های قرمز و کاشی های آشپزخانه اش را می شود دید. از کنار پلاسکو رد می شویم و دوباره یاد فروغ میوفتم. پلاسکو توی شعر ای مرز پر گوهر فروغ هست. آن زمان که هنوز نسوخته بود و یکی از افتخارات ملی بود. به یک مغازه ی پوستر فروشی می رویم. پیرمرد با روی خوش سلام می کند و می گوید: از این پوسترها ببرین. نگاهی به پوسترهایش می کنیم. پوستر فیلم های قدیمی و ورزشکارهاست. فاطمه می گوید: برامون پوستر شجریان بیار. بالاخره می رسیم به کافه نادری. جایی که همیشه آرزو داشتم ببینم. عکس شاملو و آل احمد توی راهرو هست. روی دیوار کافه به انگلیسی نوشته این هتل مجهز به رادیو می باشد. چقدر با فاطمه به این جمله خندیدیم. کنار هم چای خوردیم و گفتیم و خندیدیم. چقدر اینجا شکل رویاهای من بود. چقدر عاشقانه. یکهو یاد همه ی لیلی و مجنون ها افتادم. رفتیم رستوران و غذا خوردیم. هدیه های تولد همدیگر را دادیم و در صفحه ی تقدیم کتاب نوشتیم ۲۵ مهر ۹۸. کافه نادری. دیوارهای کافه که پر از عکس هنرمندان بود؛ پرده ها و رومیزی های قرمز و گلدان های روی میز همه و همه تو را می بردند به سال ها پیش که جلال و هدایت و شاملو و فروغ و نیما یوشیج سر این میز کنار پنجره می نشستند و ساعت ها بحث می کردند. گشتی توی حیاط کافه زدیم. حیاط بزرگی که رها شده بود. یک حوض بزرگ داشت که گربه ها خم می شدند و از آن آب می خوردند. گوشه ی حیاط یک شورلت سفید بود که اگر کنارش می ایستادی برایت خاطره ها می گفت. کمی آن طرف تر سن کوچکی بود که روبرویش پر از صندلی های قدیمی بود که به تازگی رنگ شده بودند. گارسون کافه برایمان گفت که گوگوش و ویگن روی این سن می خوانده اند و می رقصیده اند.

حالا این سن متروکه شده بود. به اتاق پشت سن سری زدیم. تبدیل به انباری شده بود. پر بود از صندلی های قدیمی که روی هم پرت شده بودند. دیوارها انگار داشت می ریخت و سقف اتاق تار عنکبوت بسته بود. گارسون برایمان گفت که صاحب اینجا خارج از کشور است و میراث پدربزرگش را حفظ کرده و تاریخ و فرهنگ را خیلی دوست دارد. گفت که اینجا به دست نااهلان افتاده و دل نمی سوزانند. من و فاطمه کنار حوض ایستادیم و دست همدیگر را گرفتیم و آخرین عکس دو نفره را گرفتیم. از حیاط بیرون آمدیم و یک بار دیگر از داخل کافه رد شدیم. در آن لحظه غمی عجیب دلم را گرفت. یادم افتاد که چه قرارهای عاشقانه ای در این مکان بوده و چه کسانی برای آخرین بار همین جا خداحافظی کرده اند. غم لحظه ی خداحافظی دلم را گرفت. نمی دانم شاید دو بار یا سه بار من و فاطمه همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم.


هر آدمی به وسعت دنیای خودش آرزوهایی دارد. من هیچ وقت آرزو نکردم فلان لباس را بپوشم یا فلان ماشین را سوار شوم. زمان های نه چندان دور من آرزو داشتم در دانشگاه تهران ادبیات بخوانم. آن وقت هر روز از کنار مجسمه فردوسی بزرگ عبور کنم و به او ادای احترام کنم. سر کلاس قیصر و دکتر شفیعی بنشینم. زندگی در خوابگاه را تجربه کنم. ولی نشد. مقصر نشدنش هم نه سرنوشت بود نه زمین و زمان. من برای رسیدن به این آرزو تلاش نکردم. اولین بار سال ۸۴ در دانشکده ادبیات قدم گذاشتم. آن روز برای ثبت نام خواهرم رفته بودیم. من ۱۲ ساله بودم. در راهروی دانشکده ایستاده بودم و از تصور روزی که در این دانشکده دانشجو باشم و پله ها را با سرعت بالا و پایین کنم قند در دلم آب می شد. خوب یادم هست که آن روز همه فکر می کردند من دانشجو هستم و برای ثبت نام آمده ام. حتی کاغذهایی را که برای شروع سال تحصیلی بین دانشجویان پخش می کردند به من می دادند و من هر بار با حسرت خاصی به تک تک شان می‌گفتم ممنون من دانشجو نیستم. آخ که چقدر دلم می خواست فکر آن ها درست باشد و من دانشجوی رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران باشم. ولی افسوس که من فقط ۱۲ سالم بود. دو سال بعد یک روز سه شنبه دوباره خودم را همان جا دیدم. آن روز بخش بزرگی از قصر آرزوهای من فروریخت. من شاگرد قیصر نشده بودم و حتی یک بار هم او را ندیده بودم. هر جا را نگاه می کردم پر بود از اعلامیه ی تسلیت با متن های مختلف. انسان بودن دشواری وظیفه بود و تو انسان را رعایت کردی. رهایی ات نوشت باد قیصر قصرهای شعری که زندگی ست. دیروز ما زندگی را به بازی گرفتیم امروز او ما را فردا.
هر جا را نگاه می کردم شعر و عکس های قیصر را می دیدم. همه عزادار بودند. حتی انگار مجسمه فردوسی هم غمگین بود. هر جا را نگاه می کردی جوانی ایستاده بود به گریه کردن. زن و مرد هم نداشت. بعضی ها بی‌صدا اشک می ریختند. بعضی ها با صدای بلند. بعضی ها بر سرشان می زدند. من بهت زده نگاه می کردم. آن‌ روز یک آرزوی من برای همیشه محال شد. آرزوی دیگرم در مقابل چشمانم مثل کودکی که یتیم شده باشد ضجه می زد.‌ خودم دیدم که شانه هایش می لرزید. دکتر شفیعی با صدای بلند گریه می کرد و انبوه جمعیت از خانه شاعران به دانشگاه رسیده بود. آن روز ساعت ۱۰ قیصر کلاس نقد ادبی داشت. دانشجوها سر کلاس نشسته بودند و به تخته سیاه زل زده بودند. انگار منتظر بودند معجزه ای بشود و قیصر بین این همه اشک و آه با همان کت و شلوار و موهای جوگندمی و با همان لبخند همیشگی  در کلاس را باز کند و همه گریه ها را به خنده تبدیل کند. روی نیمکتی نشستم و خیره ماندم به دست خط قیصر روی تخته. با گچ سفید روی تخته نوشته بود تناسب و تلائم. چه دست خطی. اصلا معلوم بود صاحب این دست خط با همه آدم ها فرق دارد. بچه ها روی‌ تخته سیاه شعر می نوشتند. کلمات جانسوز می نوشتند. استاد آمدیم نبودید ساعت ۱۰ و نیم برویم؟
 من همسفر شراب از زرد به سرخ 
یا همره اضطراب از زرد به سرخ
یک روز به شوق هجرتی خواهم کرد
چون هجرت آفتاب از زرد به سرخ
 حالا من هم مثل خواهرم و مثل همه دانشجوهایش گریه ام بند نمی آمد. یک سال بعد دکتر شفیعی را توی نمایشگاه کتاب دیدم. بی نهایت متواضع و مهربان بود. حتی کنار من کوچک نشست و عکس گرفتیم. استاد توی عکس می خندد. من خجالتی و جدی نشسته ام. دیروز که بعد از ۱۱ سال قرار بود استاد را ببینم قلبم می خواست از جا کنده شود. استاد همان بود. همان قدر متواضع و مهربان. همان قدر صمیمی و صاف مثل آینه. ساده ترین کلمات از دهان او که بیرون می آیند شیرین ترین و فصیح ترین کلماتند. حتی وقتی از درد و مریضیش می گوید انگار دارد برایت از اعماق قرن ها حرف می زند. دیروز مدام به خودم می گفتم ببین بالاخره به آرزویت رسیدی. دیروز من هم از آن پله های بلند قدیمی بالا رفتم. من هم روی آن نیمکت ها نشستم. من هم سه شنبه هایی که پایتخت جهانند را دیدم. اصلا به نظرم شاعر این شعر را برای خود او سروده که: جهانی ست بنشسته در گوشه ای. برای ما که در روزگار سعدی و حافظ نبوده ایم او سعدی ست. او حافظ است. او فردوسی است.


فردا روز موعود است. روزی که سال ها آرزویش را داشتم. فردا قرار است من هم در ردیف شاگردهای کلاس دکتر شفیعی کدکنی بنشینم. فردا صبح زود من و دو تن از دوستانم راهی می شویم. فردا روز قشنگی است. از فکر کردن به آن قلبم می خواهد از سینه بیرون بزند. اصلا سه شنبه ها عشق است. سه شنبه ها که سال هاست روز کلاس سه تار است و حالا این سه شنبه ی من متبرک می شود با کلاس دکتر شفیعی. فردا با کلاس استاد شروع می شود و با کلاس سه تار تمام می شود. فکر می کنم روز قشنگی در انتظارم باشد. با این همه هیجان بعید می دانم امشب خواب به چشمم بیاید. میآیم و از این سه شنبه ی زیبا می نویسم.


یکی دو ماهی بود که غصه این سفر و نبودنش را می خوردم. یک هفته ای بود که گریه هایم شروع شده بود. گریه هایی که اختیارش دست من نبود. دلم راضی نبود به این رفتن. صبح چهارشنبه که از خواب بیدار شدم یک بیت مولانا افتاده بود سر زبانم. بیتی که هیچ وقت سر زبانم نبود. نمی دانم چرا ولی انگار آن شعر دلم را راضی کرد. کوله پشتیش را با دست های خودم بستم. یک ورق قرص سرماخوردگی؛ شربت سینه و آبنبات سرما خوردگی. مبادا سرما بخورد. خاکشیر مبادا گرمازده شود. ماسک و وسایل دیگری که با اشک جمع کردم. عصر رفتم سبزی فروشی. سبزی آش خریدم. یک قابلمه ی بزرگ آش رشته پختم. برایش توی یک کاسه گل سرخی آش آوردم.‌ از من اصرار که باید از آش پشت پایش بخورد. او می خندید و می گفت رسم نیست. صبح که بیدار شدم چند لقمه صبحانه با اشک خوردم. انگار دوباره دلم خالی شده بود. قرآن سرش گرفتم. یک کاسه آب پشت سرش ریختم و رفت. دیروز چند باری تلفنی حرف زدیم. امروز از صبح بی خبرم. دلم‌ شور می زند. در آخرین پیامش نوشته از گیت عراق رد شدم. خیلی دلتنگم. دل نگرانم. بی خواب شده ام. یک عالمه شعر توی سرم می چرخد: شب فراق که داند که تا سحر چند است.

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال.

بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی.

کاش این یک هفته زودتر تمام شود.


گاهی هم هست که می فهمی چقدر اشتباه در مورد بعضی آدم ها فکر می کرده ای. در مورد کسانی که ادعای فرهنگ و کمالات و خیلی چیزها دارند. ادعای متفاوت بودن. ادعای نقد به کارهای دیگران در حالی که خودشان درست همان کارها را انجام می دهند. از جشن تولد می آیم. اما چندان خوش نگذشت. خب تجملات و به رخ کشیدن ها و ادا و اطوارهای خالی از صمیمیت چه صفایی دارد؟ چقدر دلم برای جشن تولدهای سال های پیش تنگ شده. جشن تولدهای بدون گل آرایی و میوه آرایی و چند مدل غذا. جشن تولدهایی که مردم برای به رخ کشیدن هدیه هایشان هدیه های گران قیمت و آنچنانی نمی خریدند. هدیه ها ساده بود. پذیرایی ها ساده تر. از دیزاین و تم تولد هم خبری نبود. اما خیلی خوش می گذشت. خودمانیم واقعا چقدر از این کارها را به خاطر بچه هایمان انجام می دهیم؟ من فکر می کنم بیشتر این کارها برای دل خودمان یا صفحه ی اینستاگراممان هست. وگرنه بچه را چه کار با این چیزها؟ بچه ها دنیای قشنگ خودشان را دارند. در دنیای آن ها این حرف ها راهی ندارد. دلم برای جشن تولدهای کوچک و ساده تنگ شده. جشن هایمان هم دیگر جشن نیست.


آن شب توی حرم امام رضا مریم گفت شاگرد جدیدی به مدرسه آمده. اسمش زهراست. فامیلیش رضا. گفت رضا از پاکستان آمده و تازه فارسی یاد گرفته. نیاز به یک معلم خصوصی دارد که درس ها را با حوصله و آرامش یاد بگیرد. مریم گفت تو بهترین معلمی برای او. من عاشق معلمیم و از کودکی آرزو داشتم معلم شوم. همان جا از امام رضا خواستم رضا شاگرد من شود. هر بار که چشمم به ضریح افتاد خواهشم را تکرار کردم. هفته ی پیش مریم زنگ زد و گفت رزومه ات را بفرست برای مدرسه. و خلاصه یک روز صبح جمعه مادر رضا به من زنگ زد. نمی توانست فارسی حرف بزند. فقط گفت سلام خوبی؟ can you speek english؟ من هم فوری گفتم no.
بعد هر دومان خنده مان گرفت. گوشی را داد به دخترش. با هم حرف زدیم. قرارمان همان روز عصر شد. کار من خیلی یک دفعه ای شروع شد. کتاب فارسی هفتم را برداشتم و رفتم. رضا ۴ تا خواهر و برادر کوچک تر دارد. وقتی رسیدم همه شان جمع شدند دورم و نگاهم می کردند. من هم لبخند می زدم. مادرش به موکت اشاره کرد و گفت بنشینید. بچه ها و مادرش نشسته بودند و زل زده بودند به من. ولی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و از زهرا خواستم دفتری بیاورد تا شروع کنیم. از تشبیه شروع کردم. بعد هم جمله و فعل و انواع جمله را گفتم. کمی که گذشت مادرش پرسید چای یا کافی؟ گفتم چای. وقتی چای را آورد دیدم رنگش شبیه نسکافه است ولی طعمش نه مثل چای بود نه نسکافه. خیلی تلخ و بدمزه بود. هر چقدر شکر ریختم شیرین نشد. به هر سختی بود خوردم. یادم باشد دیگر هیچ وقت چای پاکستانی نخورم.
زهرا خیلی خوب مطالب را متوجه می شد و هوش خوبی داشت. کلمات هم خانواده را هم گفتم. سعی می کردم خیلی شمرده و آرام تر از حالت معمول حرف بزنم. انگار کمی خسته و بی حال بود. انگار خوابش می آمد. نه یادم آمد مریم گفته بود مدل رضا اینطوری ست. آدم فکر می کند خوابش می آید.  ولی اینطور نیست. به هر حال به نظر می رسید هیچ کداممان زیاد راحت نیستیم. دو ساعت نشستن روی موکت کمرم را اذیت کرده بود. زل زدن آدم های غریبه و سر و صدای خواهر و برادرهایش تمرکزم را به هم می زد. با اینکه بخاری روشن بود ولی هوا هم به نظرم سرد بود. چای پاکستانی هم که کامم را تلخ کرد. خلاصه جلسه ی ا‌ول با قافیه و ردیف تمام شد. مادرش آمد و به رضا گفت از من بپرسد قیمت چقدر است؟ من قیمت بالایی نگفتم. اما مادرش گفت خیلی گران است. بعد رو به من کرد و گفت تخفیف بدید. لبخند زدم و گفتم دفعه ی بعد در موردش صحبت می کنیم. خنده ام گرفته بود. او از کلمات فارسی فقط سلام و خوبی را بلد بود. ولی با این وجود چانه زدن را هم در این مدت کوتاه یاد گرفته بود. در را که پشت سرم بستم احساس می کردم کمرم درد می کند و چقدر خسته ام.


یک هفته در جوار امام رضا بودم. از اینجا از خانه از سازم و از همه چیزهای همیشگی یک هفته دور بودم. آنجا انگار زمان متوقف می شود. گوشه ی حرم می نشستم. همان رواق همیشگی که از کودکی آنجا می رفتیم. همان رواقی که پر از کاشی های آبی و زرد است. من بودم و کتاب دعایی. من بودم و کاشی های آبی که از نگاه کردنشان سیر نمی شدم. من بودم و خلوتی که نهایت آرامش بود. از امام رضا خیلی چیزها خواستم. اول از همه؛ عشق بود. چون:

زندگی بی عشق اگر باشد همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است نیست؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها